بی کسی ام را با باد قسمت خواهم کرد، به او خواهم گفت
راز عشق دیرینه ام را
با او خواهم ماند تا دورها
با او خواهم رفت تا سرزمین نورها
در او فریاد می کشم غزل غمین خود را
با او حیران می شوم در تاریکترین لحظات دیرینه ام
با او گم می شوم تا از یاد ببرم تیشه هایی را که بی رحمانه
بر دلم نواختی و ببخشم تو را به خاطر آزردن قلب رنجورم...
.قاصدک
یکی از شاگردان شیخ انصاری (ره) نقل کرده است که
دیدم شیطان طناب های بسیاری به دست داشته و در بین
آنها طناب ضخیمی در دست دارد .
از او پرسیدم : اینها چیست ؟
پاسخ داد : به وسیله اینها بنی آدم را به سوی خود
می کشانم و آنها را وادار به معصیت می نمایم .
از او پرسیدم : طناب ضخیم برای کیست ؟
پاسخ داد : برای استادت شیخ انصاری که دیروز او را تا بازار
بردم ولی آن را پاره کرد و برگشت .
از او پرسیدم : پس طناب من کدام است ؟
پاسخ داد : تو احتیاج به طناب نداری و حرف شنو هستی .
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ? دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا? من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید? بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد? به گل فروشی برگشت? دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
می دانستم
خبر را باید به آرامی گفت
که شنیدن آن
اثری دارد به اندازه تیزی نوک خنجر
به پوست ببری مرده
می دانستم که باید
فریادت بزنم
اما هیچ وقت
مردنم را نفهمیدم
صدام نکن نگو واسم میمیری
به دروغ نگو به عشق من اسیری
دیگه نگیر از این و اون سراغم
نگو می شی تو تاریکی چراغم
نگو تو بازیهای این زمونه
حالا همه دنیا واست خزونه
نگو یه دل دارم هنوز یه رنگه
من می دونم اون دلتم یه سنگه
خیال نکن با التماس و گریه
دادی دل سیاهتو به هدیه
گرچه هنوز دل به کسی ندادم
برو که از نبودن تو شادم