میدونی وقتی خدا
داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟
جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری
من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی .
توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی،
اشک میدم که همراهیت کنه، ومرگ که بدونی برمیگردی
پیشم
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی
از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر
چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند،
اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها
کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و
داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود،
به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است
و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن
افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد:
"" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟""
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک
می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید:
شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است.
ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت
و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد
که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند
زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ،
یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ،
یک نفر همسفر سختی هاست ،چشم تا باز کنیم
عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم
از محبت خارها گل میشود
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
وز محبت دردها شافی شود
از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مل میشود
از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار تختی میشود
از محبت سجن گلشن میشود
بی محبت روضه گلخن میشود
از محبت نار نوری میشود
وز محبت دیو حوری میشود
از محبت سنگ روغن میشود
بی محبت موم آهن میشود
از محبت حزن شادی میشود
وز محبت غول هادی میشود
از محبت نیش نوشی میشود
وز محبت شیر موشی میشود
از محبت سقم صحت میشود
وز محبت قهر رحمت میشود
از محبت مرده زنده میشود
وز محبت شاه بنده می شود
از محبت گردد او محبوب حق
گرچه طالب بود شد مطلوب حق
دوستی گلدانیست که دمیده است در او تازه گلی
چهار فصلش همه سبز، آشتی شاخه او
عطری از عاطفه در او جاری، تارش از ململ عشق
پودش از مخمل ابر، سینه اش برکه باران بلور
بر لب هر برگش نقشی از خنده شیرین بهار
بشکند روزی اگر شاخه ای از این گل سرخ
دل ما میشکند...
دوستی میمیرد...
آشتی میرود از خانه ما...
میشود پای خزان باز به کاشانه ما...