چشمانت به من آموخت که چگونه دوستت بدارم
و عشق را از شعله و حرارت نگاهت دریابم
دستانت به من آموخت که چگونه دستانت را بگیرم و گرمای عشق را از آن
احساس کنم
وجودت به من آموخت که چگونه صبر کنم تا فراق تو به پایان رسد
محبتت به من آموخت که چگونه عشق بورزم و عاشقانه دوستت بدارم و مرگت به من
آموخت که چگونه بی وجودت زندگی کنم
میون بلور بارون
عکس خورشید طلایی
ماتم درخت و برگهاش
واسه لحظه ی جدایی
زیرپای رهگذرها
صدای ناله ی برگها
پاک میشه از کوچه هامون
جای پای قاصدکها
تو شبها می چینن ابرا
همه ی ستاره ها رو
همه از باغچه می گیرن
سراغ اقاقی هارو
اگر دستامو بگیری
غم پائیزو ندارم
می دونم که تو نگاهت
همیشه بهارو دارم
بگو که کی لحظه های بی تو بودن به اتمام می رسد !
شبهای شبهای دوری تورا عذابهای دنیا نامیدم
دیدنت رویای بهشتی ام شده و در خیالم جاری هستن
اگر هزاران بار مرا از خود برانی باز در گوشه ای غمگین و ساکت
بر برگ درختی که از اجتماعی به انزوای جوی پناه می برم